غزل شماره ۸۹

یا رَب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بندِ ملامت
خاک رَه آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کُنَمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
‌ ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خمِ ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه‌ی محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیدادِ لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زُلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

راه به جایی نداری. همه درها به رویت بسته شده و فکر می کنی دنیا نیز از هر جهت روی خشم به تو نشان می دهد. دیگران هم به جای کمک مسخره ات می کنند و مدام ایراد می گیرند. پس تو هم رازهای درونت ر فاش نکن. امیدوار باش. تو تا روز قیامت با جور زمانه در جنگ و ستیز هستی.