غزل شماره ۴۹۱

به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
خیال سرو قدی نقش بسته ام جایی
اُمید هست که منشورِ عشق بازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا میکند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کُنید
که میرویم به داغ بلند بالایی
زمام دل به کسی داده ام منِ درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بُوَد به فروغ ستاره پروایی
نعیم خلد چه باشد؟ رضای دوست طلب
که باشد ازو غیر او تمنّایی
دُرَر زِ شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی

با خیال روی یار زندگی می کنید و امیدتان به جوابی است که او می دهد. دیگر از انتظار خسته شده اید و دلتان محزون شده و از آتش عشق می سوزید. ناامید شده اید و حاضرید برای رسیدن به یار هر کاری انجام دهید. امیدوار باشید رضایتان به رضای خدا باشد زیرا به آنچه که طلب کرده اید می رسید.