غزل شماره ۴۵۳

‌ ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می‌طلب که مخموری

خود را از بقیه جدا می دانی و به خودت مغرور شده ای. فکر می کنی از تو عاقل تر کسی دیگر نیست، اگر به خدا نزدیک شوی عشق به حق تعالی تو را از بندهای غرور و ریا جدا می کند و از غم ها و دردهای دنیوی خلاص می شوی و نامت به نیکی همه جا یاد می شود و به حاجات خودت می رسی.