غزل شماره ۲۰۱

شراب بی غش و ساقی خوش دو دامِ رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شُکر که یاران شهر بی گنهند!
جفا نه شیوه درویشی است و راهروی
بیار باده که این سالکان نه مرد رهند
مبین حقیر گدایان عشق را کین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کُلَهَند
غلام همّت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند
مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
قدم منه به خرابات جُز به شرط ادب
که سالکان درش، محرمان پادشهند
جناب عشق بلند است، هّمتی حافظ
که عاشقان ره بی همّتان به خود ندهند

یاران خوبی داری که همگی وفا می کنند و راه راست می روند هر چند که فقیرند ولی در عین تنگدستی کمکت می کنند. کاری نکن که این یاران ترکت کنند و تنها شوی آنها با تو یکرنگ هستند تو هم با آنها یکرنگ باش. همت کن تا پیروز شوی که یاران همراه تو هستند.