غزل شماره ۹۹

دل من در هوای روی فرُّخ
بود آشفته همچون مویِ فرُّخ
بجز هندوی زلفش هیچکس نیست
که برخوردار شد از روی فرُّخ
سیاهی نیک بخت است آنکه دایم
بود همراه و هم زانوی فرُّخ
شود چون بید لرزان سرو بُستان
اگر بینَد قد دلجویِ فرُّخ
بده ساقی شرابِ ارغوانی
به یاد نرگسِ جادویِ فرُّخ
دوتا شُد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرُّخ
نسیمِ مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلفِ عنبر بویِ فرُّخ
اگر میل دل هر کس به جایی ست
بود میل دل من سوی فرُّخ
غلام خاطر آنم که باشد
چو حافظ چاکر و هندویِ فرُّخ

آنقدر در حال و هوای یار به وصال فکر کرده ای که زندگی را فراموش کرده و تمام سختی ها را به جان خریده ای. دل . دیده ات را با گریه به تاراج داده دیگر اشکی باقی نمانده است. هر چه مقدر و قسمت باشد همان می شود. امیدت را هیچ وقت از دست نده چون خداوند ارحم و الراحمین است.