غزل شماره ۳۵

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست

دست به هر چه بزنی طلا می شود. کسب و کارت رونق می گیرد. عجله کن وقت دارد می گذرد، دقیقه ها و ثانیه ها هم باید برایت مهم باشند. از دو دلی خلاصی خواهی یافت و راه درست برایت روشن می شود. از جور زمانه ناله نکن که از این به بعد همه چیز نصیبت می شود.