غزل شماره ۱۷۱
دوش از جنابِ آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کُن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خِرقه می آلود
کان پاک دامن این جا بهر زیارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آفتاب است
همّت نگر که مُوری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلودهای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد