غزل شماره ۲۲۷

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود*
عشق می وَرزم و امیّد که این فنّ شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذرّه را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

دورنگ نباش و با هر کشی طرح دوستی ریختی رنگ عوض نکن که اینکار هنر نیست. فکر نکن که خیلی زرنگ هستی. برای اینکه اسمت همه جا برده شود دست به هر کاری نزن. عشق ورزیدن و محبت کردن هنر است اگر به حیله های خود ادامه دهی پشیمان می شوی. همت کن و راهت را عوض کن.