غزل شماره ۲۱۷

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سائلی بود
برین جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دانست
که ما دیدیم و محکم غافلی بود

فکر می کنی کسی حرفت را نمی شنود و از مشکلت خبر ندارد. کسی تو را از گرداب غم رهایی نمی دهد. اما همه ی این ها مصلحت الهی است و تو مورد امتحان قرار گرفته ای باز هم رحمت خدا شامل حالت می شود و کاردانی تو را نجات می دهد بدان همه ی این مصائب به خاطر جهالت خودت بوده است.