غزل شماره ۱۲۹

اگر نه باده غمِ دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
وگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبُود که دستی ازین دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده خور که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

حادثه ای برایت اتفاق افتاده که حتی عقل هم عاجز از حل آنمی باشد. در تاریکی هستی که روزنه ای برای فرار پیدا نمی کنی. دلت را قوی کن. با فکر کردن به مرگ چیزی حل نمی شود. امیدوا باش، نسیم الهی در حال وزیدن است و مشکلت مثل معجزه ای برطرف می شود.