غزل شماره ۵۹

دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جُرم من که او
گر چه پَری وش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینیم از و نشان
مویست آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌ کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زآن بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف دوست پریشانیت نکوست

دوستی بهتو کمک می کند، دست او را پس نزن. به خاطر کاری که کرده ای تو را می بخشد. خود را پنهان نکن. سری در این کار است که با گفتگو و مشورت حل می شود. مطمئن باش پریشانی ات برطرف شده وحالت نیکو می گردد.