غزل شماره ۴۷

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه میخانه هر که یافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
خوش آن نظر که لب جام و روی ساقی را
هلال یک شبه و ماه چارده دانست
حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه‌ای زَخم طاق بارگه دانست

پل های پشت سر خود را خراب نکن. سرت را بالا بگیر. همنوز رموز زندگی را نمی دانی. ستاره ی دولت و اقبال تو چون ناهید درخشان است. پیشنهاد خود را مطرح کن و دل به دریا بزن. زمانی پیروز می شوی که خودت مشکلاتت را حل کنی و به امید دیگران ننشینی.