غزل شماره ۴۸۴
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که برین چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی
ادب و شرم تو را خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشینی با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن میبینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
حیفم آید که خرامی به تماشای چمن
که تو خوش تر ز گل و تازه تر از نسرینی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بَلَغَ الطّاقَهَ یا مُقلَه عینی بینی
تو بدین دل کشی و نازکی ای مایه ناز
لایق بزمگه خواجه جلال الدّینی