غزل شماره ۴۸۲

‌ ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کارِ رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مُشکین از آن نشد دَمِ خُلقَت که چون صبا
بر خاکِ کویِ دوست گذاری نمیکنی
ترسم کزین چمن نبری آستین گل
کز گُلبُنش تحمّل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مُدرَج است
وان را فدای طرّه یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
وَ اندیشه از بلایِ خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی بارگاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی

همه چیز مهیاست ولی کاری انجام نمی دهی. تعلل جایز نیست وگرنه همه چیز و همه کس را از دست می دهی و در بوستان زندگی خاری هم نصیبت نمی شود.، دوراندیشی نمی کنی فرصتها را از دست می دهی برای همین است که درخت ارزوهایت به ثمر نمی نشیند.