غزل شماره ۴۳۷

‌ ای قصّه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاسِ عیسی از لبِ لعلت لطیفه‌ای
و آب خِضِر ز نوش لبانت کنایتی
هر پاره از دل من و از غصّه قصّه‌ای
هر سطر از خصال تو وز رحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک ره یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
‌ ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
در آتش از خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
دانی مراد حافظ ازین درد و غصّه چیست؟
از تو کرشمه‌ای وز خسرو عنایتی

قصه ی زندگیتان بسیار زیبا و پر حکایت است. گاهی آنقدر شیرین است که مثل لطیفه ای از آن یاد می کنید و جوان می شوید. گاهی آنقدر غصه در آن موج می زند که تاب تحمل ندارید. قدر آن چیزی را که داشتید ندانستید و حال دارید از فراق آن می سوزید. تنها آرزویتان رهایی از غم و درد است که عنایت خداوند آن را برآورده می سازد.