غزل شماره ۴۳۳
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبانِ خلّخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زین میان پروانه را در اضطراب انداختی
طاعت من گر چه از مستی خرابم رد مکن
کاندرین شغلم به امیّد ثواب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کُنجِ خراب انداختی
خواب بیداران ببستی و آنگه از نقش خیال
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
وز حیا حور و پری را در حجاب انداختی
از فروغ چشم می گون و دو لعل می پرستت
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه، ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصرت الدّین شاه یحیی آن که خصمِ ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی