غزل شماره ۳۱۶
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه دگران تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
چهره را آب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم *(۱)
- *(۱)
- من از آنروز که در بند توام آزادم
- پادشاهم که بدست تو اسیر افتادم (سعدی) کاری نکن که بعدها از کرده ی خویش هم خودت و هم دیگران ناراحت باشند. با همه کس نرد عشق مباز. کاری کن که دائم مثل گل همیشه بهار با طراوت بای و سرت همه جا بالا باشد. خداوند در همه حال و همه جا به فریادت رسیده و نجاتت داده است و باز هم با توست.