غزل شماره ۱۵۴
راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطلِ گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گُلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قدّ خمیده ما سهلت نماید امّا
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام مِی مُغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگِ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اوّل بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالش خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیُّل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حقّ قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این میان توان زد