غزل شماره ۱۰۲

دوش آگهی ز یارِ سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برقِ لامع و هر بامداد باد
در چین طُّره تو دلِ بی حفاظِ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
خون شُد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبایِ غنچه گل، می‌گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان باز داد باد
حافظ نهاد نیکِ تو کامت برآورد
جان‌ها فدای مردم نیکو نهاد باد

یاد ایام قدیم دلت را شاد می کند. به یاد روزهایی می افتی که صبح و شام آزاد بودی. درد دل زیادی داری و به دنبال یک هم راز و هم سخن می گردی. خود را ضعیف می پنداری اما دلت قوی است. حالا می فهمی که نصیحت بزرگان چقدر باعث موفقیتت شده. تمام خاطرات با قید تاریخ روی قلبت حک شده است و تو تا آخر عمرت به نیک نامی و کامروایی زندگی می کنی.