غزل شماره ۸۳
گر ز دست زُلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
برق عشق اَر خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
گر دلی از غمزهی دلدار باری بُرد بُرد
وَر میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
چون میان هم نشینان ناسزایی رفت رفت
در طریقت رنجشِ خاطِر نباشد مِی بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
عشق بازی را تحمُّل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود، بود و گر خطایی رفت رفت
عیب حافظ گو مگو واعظ، که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت