‌ ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

لبش میبوسم و در میکشم مِی

مخمور جام عشقم، ساقی بده شرابی

‌ ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

‌ ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی

آن غالیه خط، گر سوی ما نامه نوشتی

‌ ای قصّه بهشت ز کویت حکایتی

سَبَت سَلمی بِصُدغیها فُؤادی

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

شهری ست پرظریفان وز هر طرف نگاری

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

بیا با ما مَوَرز این کینه داری

‌ ای که در کوی خرابات مقامی داری

‌ ای که مهجوری عشّاق روا میداری

روزگاریست که ما را نگران میداری

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

طفیل هستی عشقند آدمی و پری

‌ ای که دایم به خویش مغروری

ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی

عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی

نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی

هزار جهد بکردم که یار من باشی

‌ ای دل آن دم که خراب می گلگون باشی

زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی

سلیمی مَنذَ حَلَّت بالعراقی

کَتَبتُ قصّهِ شوقی و مِدمَعی باکی

یا مَبسَماً یُحاکی درجاً مِنَ الِّلالی

سَلامُ اللهِ ما کَرَّ الَّلیالی

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

رفتم به باغ صبحدمی تا چِنَم گلی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

زان می عشق، کزو پخته شود هر خامی

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

اَنَت رَوائِحُ رَندِ الحِمی وَ زادَ غَرامی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

َحمَدُ الله عَلی مَعدِلَهِ السُّلطانی

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

دو یارِ زیرک و از بادهِ کهن دومنی

نوش کن جام شراب یک منی

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

‌ ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

‌ ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی

سحرگه رهروی در سرزمینی

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگِ پهلوی

‌ ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی

‌ ای در رُخِ تو پیدا انوار پادشاهی

در همه دیرِ مغان نیست چو من شیدایی

به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی

سلامی چو بوی خوش آشنایی

‌ ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

‌ ای دل گر از آن چاه زنخدان بدرآیی

مِی خواه و گُل افشان کُن از دَهر چه میجویی