‌ ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

سینه‌ام از آتش دل در غم جانانه بسوخت

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

‌ ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

روزه یکسو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح ازمن مست

شکفته شد گل خمری و گشت بلبل مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

در، دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

ما را زخیال تو چه پروای شراب است

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشبست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست

رواق منظر چشم من آشیانه تست

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

المنة لله که در میکده باز است

اگر چه باده فرح بخش و باد گل ‌بیزست

حال دل با تو گفتنم هوس است

صبح بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوشست

کنون که بر کف گل جام باده صافست

درین زمانه رفیقی که خالی از خللست

گل در بر و می در کف و معشوق به کامست

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

روضه خُلد بَرین خلوت درویشان است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

لعل سیراب به خون تشنه لب یار منست

روزگاریست که سودای بتان دین منست

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

خم زلف تو دام کفر و دین است

دل سراپرده محبّت اوست

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

آن پیک نامه بر که رسید از دیار دوست

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

اگر چه عرض ادب پیش یار بی‌ادبی ست

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

بنال بلبل اگر با مَنَت سَر یاریست

یارب این شمع دل افروز زکاشانه کیست

ماهم این هفته شُد از شهر و به چشمم سالیست

کس نیست که افتاده‌ی آن زلف دوتا نیست

مردُمِ دیده ما جُز به رُخَت ناظر نیست

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

بلبلی برگِ گلی خوش رنگ درِ منقار داشت

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

عیب رندان مکُن ای زاهد پاکیزه سرشت

صبحدم مرغ چمن با گلِ نوخاسته گفت

آن تُرکِ پری چهره که دوش از بر ما رفت

گر ز دست زُلف مشکینت خطایی رفت رفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

حُسنَت به اتّفاقِ ملاحت جهان گرفت

شنیده‌ام سُخنی خوش که پیر کنعان گُفت

یا رَب سببی ساز که یارم به سلامت

‌ ای هُدهُد صبا به سبا می‌فرستمت

‌ ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

چه لطف بود که ناگاه رشحهِ قلمت

زان یارِ دلنوازم شکریست با شکایت

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت