غزل شماره ۴۹۰

در همه دیرِ مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهی ست غباری داند
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
کرده ام توبه به دستِ صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رُخ بَزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مَرَنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پِیِ امروز بُوَد فردایی

بسیار دلتنگ هستید و به دنبال کسی می گردید که درد دلتان را به او بگوئید ولی کسی را پیدا نمی کنید از غصه مثل شمع اب می شوید بدون اینکه پروانه ای پیش رویتان باشد. شاید یار از شما دور باشد ولی خدا با شماست و ندایی در دلتان می گوید که فردایتان حتما