غزل شماره ۴۷۶
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
«به مردمی نه به فرمان» چنان بران که تو دانی
بگو که جان ضعیفم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایت ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت «چنان بخوان که تو دانی»
خیال روی تو با ما حدیث تشنه و آبست
اسیر خویش گرفتی بکُش چنان که تو دانی
امید در کَمَرِ زَرکَشَت چگونه نَبَندَم
دقیقهای ست نگارا در آن میان که تو دانی
یکی ست ترکی و تازی درین معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن به هر زبان که تو دانی