غزل شماره ۴۷۱

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
چو شبنمی ست که بر بحر میکشد رقمی
بیا که خرقه من گر چه رهن می کده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
دلم گرفت ز سالوس و طبلِ زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم عَلَمی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله مِیِ صاف و صحبت صنمی
دوام عیش و تنعُّم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
نمیکنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبیّ و نیاز صبحدمی

کرم و لطف خدا شامل حالتان شده است پس چرا این همه مکدر و ناراحت هستید. اینقدر خودتان را با دیگران مقایسه نکنید. از آنچه که قسمتتان شده ننالید در عوض شما با نفس خودتان مرده ای را زنده می کنید و خواهان بسیار دارید. گله نکنید شما هم خریدار دارید دعای سحرگاهی تان مستجاب و نیازهایتان برآورده می شود. انشاالله