غزل شماره ۴۵۵
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی
چه شکرهاست درین شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
لَمَع البَرقُ مِنَ الطّورِ و آنَستُ بِه
فَلَعلّی لک آتٍ بِشَهابٍ قَبَس
کاروان رفت و تو در راه کمینگاه بخواب
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یَسّرِ الله طریقاً بکَ یا مُلتَمِسی