غزل شماره ۴۱۱

تاب بنفشه می دهد طرّه مشک سای تو
پرده‌ی غنچه می درد خنده‌ی دلگشای تو
‌ ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقالِ عالمی می کشم از برای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش میزنم در طلب هوای تو
عشق تو سرنوشت من خاکِ دَرَت بهشتِ من
مهر رخت سرشت من راحت من رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنی ست عارضت خاصه که در بهار حُسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو

کم محلی و بی اعتنایی دیگر کافی است چون خودتان هم ناراحت می شوید. حالا وقت دعا و طلب دولت کردن است. وقت تلاش برای رسیدن به مقصد است. وقت آن است که با دیگران هم نفس شده و بههم کمک کینید تا زودتر به حاجتتان برسید.