غزل شماره ۳۹۷
ز در درا و شبستان ما منوّر کن
هوای مجلس روحانیان معطّر کن
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنّت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
وگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
از این مزوّجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی کشم قلندر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ خرد معنبر کن
طمع به قند وصال تو حدّ ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکّر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن