غزل شماره ۳۹۳

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کَشِش چو نَبوَد از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خطّ یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مَبوس جز لب معشوق و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

به دنبال راه نجاتی هستید. دیگر خسته شده اید. اطرافیانتان فقط عیوب شما را به رختان می کشند و هنرتان را نمی بینند ولی شما مهد خوبی ها هستید. با شهامت به مراد دلتان می رسید. چشم امیدتان خداست، بی طاقت نشوید، حرفی که می زنید عل کنید شما خوبی را ه اطرافیانتان یاد دهید. مواظب باشید خطا نکنید تا همه کارهایتان به باد فنا نرود.