غزل شماره ۳۴۹
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
قامتش را سرو گفتم، سر کشید از من به خشم
دوستان، از راست میرنجد نگارم چون کنم؟
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا، معذور دار
عشوهای فرمای تا من طبع را موزون کنم
زردرویی میکشم زآن طبع نازک بی گناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ای نسیم منزل سلمی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
ای مه نا مهربان از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولتِ آن حسن روزافزون کنم