غزل شماره ۳۳۶

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان جهان برخیزم

به خاطر ایمان قوی و تقوی از بندگان مقرب الهی هستی. اراده کنی خداوند همه چیز به تو می دهد ولی همیشه دیگران را مقدم دانستی و برای آنها دعا می کنی فقط از خدا می خواهی بهشت را نصیب بگرداند. به آرزویت می رسی هم در این دنیا و هم در جهان آخرت.