غزل شماره ۳۰۰
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویت
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال تو؟ هیهات!
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک!
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
وگر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر بینش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خَلق عزیز آن زمان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک