غزل شماره ۲۳۷
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویت
که آب زندگیم در نظر نمی آید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی آید
مگر به روی دلارای یار ما، ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
ز شست صدق، گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید
کمینه شرط وفا ترک سر بود حافظ
برو اگر ز تو کار این قدر نمی آید