غزل شماره ۲۳۵

زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
در انتظار خدنگش همی پرد دل صید
خیال آن که به عزم شکار بازآید
اگر نه در خَم چوگان او رود سَرِ من
ز سر چگویم و سر خود چه کار بازآید
مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گَرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید
دلی که با سر زلفین او قراری کرد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار بازآید
ز نقشبند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دست آن نگار بازآید

خوشحال باش. روزی فرخنده که منتظرش بودی رسیده است و این به خاطر صبر و امیدواری خود توست. دلت آرام می گیرد. ستم هایی که به تو کرده اند فراموش کن که تو به مرادت رسیده ای. این کار قضا و جزئی از سرنوشت تو بود.