غزل شماره ۲۳۰
اگر به باده مشکین دلم کشد، شاید
که بوی خیر ز زهد و ریا نمی آید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مبر که خُلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشّاطه ات بیاراید
چمن خوشست و هوا دل کشست و می بی غش
کنون بجز دل خوش، هیچ در نمی باید
جمیلهای ست عروس جهان ولی هُش دار
که این مُخدّره در عقد کس نمی آید
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخستهای بیاراید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید