غزل شماره ۱۵۱
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
زهی سجّاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در و درجست
کلاهی دل کش است اما به ترک جان نمی ارزد
بس آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری، غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دو نان به صد من زر نمی ارزد
دنیا و تمام آنچه که در آن است نمی ارزد که بخواهی به خاطرش اشک بریزی و غصه بخوری. گول بعضی از افراد را نخور که می خواهند تو را از ایمانت جدا کنند و به راه کج بکشانند. سجاده ی تقوی خویش را به خواندن نماز رنگین کن. اگر به حرف دوستانت گوش کنی پشیمان می شوی. قناعت پیشه کن تا اینکه تاج سلطنت روی سرت بگذارند.