غزل شماره ۱۴۴
به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کُحلِ بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مُراد تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدایی در میخانه طُرفه اکسیری ست
گر این عمل بکُنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحله عشق پیش نهِ قدمی
که سودها کُنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
به فیض بخشی اهل بصر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام مِی خواهی
طمع مدار که کاری دگر توانی کرد
دلا ز نور ریاضت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترکِ سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه طریقت گُذر توانی کرد