غزل شماره ۱۴۳
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گم شدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مُغان بردم دوش
کو به تایید نظر حلِّ معمّا میکرد
دیدمش خُرّم و خندان قدحِ باده به دست
وندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کِی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
این همه شعبدهِ عقل که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کزو گشت سَرِ دار بلند
جُرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القُدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زُلف بُتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد