غزل شماره ۱۴۰
دلبر برفت و دلشُدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مُروّت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
در نقشِ سنگ قطرهِ باران اثر نکرد
شُوخی نگر که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
حافظ حدیث نغز تو از بس که دلکشست
نشیند کس که از سر رغبت زبر نکرد