غزل شماره ۱۲۸

نیست در شهر نگاری که دلِ ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از ینجا ببرد
کو حریفی کَشِ سرمَست که پیشِ کرمش
عاشق سوخته دل نامِ تمنّا ببرد
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گلِ رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفتست، مشو ایمن ازو
اگر امروز نَبُردست که فردا ببرد
در خیال این همه لُعبت به هوس می بازم
بُو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که بچل سال بدست آوردم
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
سحر با معجزه پهلو نزند ایمن باش
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سدِّره تنگدلی است
مَنه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه ار غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد

سر در گم شده اید، طلب کمک می کنید. انتظار کرم و بخشش دارید در حالی که کسی به شما کمک نمی کند. خودتان همت داشته و از علم و دانایی خودتان استفاده کنید. در این راه عنایت خداوند شامل ال شماست و دلتنگی تان برطرف می شود.