غزل شماره ۱۲۰
بُتی دارم که گِردِ گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطّی به خون ارغوان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می بینم
کمین از گوشهای کردست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طرّه افشاند ز گرد خاطر عشّاق
به غمّاز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل شوکت بین
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست ور حسن جهان دارد
خدا را! داد من بستان ازو، ای شحنه مجلس
که می با دیگران خوردست و سر بر من گران دارد
به فتراک ار همی بندی خدا را! زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سرو قدّ دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امیّد آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیّار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکّر در دهان دارد