غزل شماره ۱۱۷
دل ما به دورِ رویش ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زَند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر برِ تختِ گُل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفش
مگر آنکه شمع رویش به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد اَر به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما، بتِ ما فراغ دارد
سِزَدَم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سرِ درسِ عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد