غزل شماره ۱۱۲

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وآنکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کَرَمش، داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر، گر نبود، کنج قناعت باقی ست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصّه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصّه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رُخت ای خواجه قوام الّدین داد

زمانی به گنج و ثروت می رسی که قناعت داشته باشی. در آن صورت است که خداوند هم کرمش را بیشتر خواهد کرد. حاجتی داری که خیلی زود به آن می رسی به شرط اینکه حق دیگران را ضایع نکنی و بدان جوانی و زیبایی همیشه ماندنی نیست پس جمالت مغرور نباش.