غزل شماره ۸۴
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه دادِ عشق که مُفتی ز رَه برفت
وآن لُطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دل فریب
گویی که پسته تو سُخن در شکر گرفت
بارِ غمی که خاطِر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
هر حوروَش که بر مه و خور حُسن میفروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زین قصّه هفت گُنبد افلاک پُرصداست
کوته نظر نگر که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این دعا ز که آموختی که یار
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت