غزل شماره ۷۰

مردُمِ دیده ما جُز به رُخَت ناظر نیست
دلِ سرگشته‌ی ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم اِحرامِ طوافِ حَرَمت می‌بندد
گر چه از خونِ دل ریش دمی طاهر نیست
بسته‌ی دامِ قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سِدرَه اگر در طلَبت طایر نیست
عاشق مُفلِس اگر قلبِ دلت کرد نثار
مکنش عیب که بر نقدِ روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبَت همّت او قاصر نیست
از روانبخشی عیسی نزنم پیشِ تو دَم
زانکه در روح فزایی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
«کیست آن کِش سر پیوند تو در خاطر نیست»*

مطمئن باش به مقصود خواهی رسید.شک نداشته باش خودت می دانی که هدفت را شناخته ای و در چه راهی قدم می گذاری و به خود عتماد داری و همین خیلی کمکت می کند. دام ها را گشوده و از قفس چون باد فرار کرده ای تا برای مرادت تلاش کن. مردم تو را تحسین می کنند و همگان دوستت دارند.