غزل شماره ۵۴
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چونست
به یاد لعل لب و چشم مست می گونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خونست
ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایونست
حکایت لب شیرین کلام فرهادست
شکنج طرّه لیلی مقام مجنونست
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردونست
از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحونست
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرونست
ز بی خودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارونست