غزل شماره ۵۲
روزگاریست که سودای بتان دین منست
غم این کار نشاط دل غمگین منست
دیدن روی تو را دیدهی جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین منست
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین منست
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین منست
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زآن که منزلگه سلطان دل مسکین منست
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین منست
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین منست