غزل شماره ۵۱
لعل سیراب به خون تشنه لب یار منست
وز پی دیدن او دادن جان کار منست
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بُردن او دید و در انکار منست
ساربان رخت به دروازه مبر کان سَرِ کوی
شاهراهی ست که منزلگه دلدار منست
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
غم دیرینهی من یار وفادار منست
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمّه ز بوی خوش عطار منست
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار منست
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار منست
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار منست